طفل خام
همیشه خود مىگفت: میوهها، تا خاماند نباید چید!
اما، آنروز، چید!
و به دستِ دوست من داد، و رفت!
و ما نیز برفتیم!
دوستم چشمش به میوه بود، و مرا پرسید: پدرت، چه منظور داشت؟!
چرا این میوه کال را چید؟! این کار طفلان است که در این فصل، میوهها را مىچینند، و گمانشان آنست که به میوهاى دست یافتهاند؟!
گفتم: نپرس که حیرانم، و نمىدانم!
در میان راه، دیدیم دو دختر بچهاى، که یکىشان دیگرى را مىگفت: تو مىخواهى چکاره شوى؟!
و ما بخندیدیم!
کمى پیشتر رفتیم، و من دوستم را گفتم: راستى، تو مىخواهى، در این دنیا چکاره باشى؟!
و او گفت: من بر آنم که در این دنیا، قدرت را، شهرت را، و ثروت را، به تمام به چنگ آرم!
و من با شگفتى، گفتم: راستى! پدرم کیست؟
کاش مىتوانستم، او را، آنسان که هست بشناسم!
و او شگفتش تمامتر، و گفت: منظور؟!
گفتم: او با یک نگاه تو را شناخت، که در سر چه هوسها دارى!
محضِ همین بود که میوهاى نارس، و خام چید، و به دست تو داد،
یعنى که این ثمرهاى دنیوى که تو به دنبال آن هستى، تمامى خام است، و تنها، کام خود را با آنهمه تلخ مىدارى،
پدرم خواست بگوید، اگر چه در ظاهر بزرگ مىنمایى، اما کارت، و فکرت بسان یک طفل است،
درست مثل خود، که کارى طفل گونه کرد، و این میوه را چید!
او مىخواست بگوید: این میوهها، این ثمرها، که در سر دارى، تنها با تابش آفتاب قیامت است که شیرین مىشود، نه با تابش آفتاب کم جان دنیا...
همچو طفل خام در بستانسراى روزگار ----- کام، تلخ از میوههاى نیمرس کردن چرا
زبان لاف
در سکوت شب، پدرم را گفتم: از سکوت، با من بگو;
و از فضیلتهایش،
و اینکه چرا پارهاى پر سخناند، و لاف زن، و گزافه گوى!
و همچنانکه مىگفتم، فتیله فانوس را کوتاه مىکردم، و پایین مىکشیدم!
و او گفت: از چه فتیله را کوتاه مىکنى؟!
و من، سر را به آسمان بردم،
یعنى که آسمان مهتابى است!
و او همچنانکه سر را به آسمان داشت، گفت: فرزندم! آدمى به فانوس همانند است، و زبانش نیز به فتیلهاى!
و این فتیله نیز کوتاه نخواهد شد، جز آنکه آسمان دل، مهتاب باشد، و روشن!
و من مىدانستم، که پرگویان چه تاریک دلاند!
مىکند کوته زبانِ لاف را روشندلى ----- کم بود پرتو چراغ ماهتاب آلود را
طومار حیات
مىگفت: از این راه نمىآیم!
گفتم: پدر! شاید او را نبینیم،
تازه، زبان خوشِ تو، دهان آن خصم بدکردار را خواهد بست،
درست مثل افسونى که بر مار خوانند!
و او گفت: هیچ افسون، چون ندیدن، نیست روى مار را.
گفتم: او را موعظت کن شاید به راه آید!
که پخته گویى، کار خامان را، تواند ساخت، آنچنانکه گرمى آتش، زبان خار را کوتاه مىدارد!
گفت: راستى، و راست رفتن، براى مار، به سنگ راه مىماند،
و کجرفتارى چونان بال و پر!
و پدرم راست مىگفت!
عذابش فزون باد! ستم بر ستم مىنمود!
و ستمدیدگان، از دست کردار وى، چونان سپندِ بر آتش، به فریاد بودند!
اما پدرم مىگفت: ظلم به ظلمت شب مىماند، که هر چه بیشتر شود، و پیشتر رود، به صبح و روشنایى نزدیکتر است!
و روزى در پاسخ یکىشان که سخت به تنگ آمده بود، و مىگفت: چه دراز است عمر ظالمان، گفت: چنین نخواهد بود!
بلکه آدمیان شرور به شَرَر مىمانند،
و حیات شَرَر، بس کوتاه!
بسان برقى است، که به جان ابرهاى آسمان مىافتد،
چه زود طومار حیاتش طى مىشود!
برق را در خندهاى طى گشت طومار حیات ----- زندگى کوتاه باشد چون شرر اشرار را
تاراج خزان
دیدنى بود!
از این سو زنجیر و قفل مىآویخت،
و از دیگر سوى، سنگهایى درشت، بر پشت آن مىنهاد!
تا مباد هیچکس به گلزارش پایى نهد!
بیچاره از تاراج خزان غافل بود!
پدرم وقتى که به آنجا مىرسید، مىایستاد،
و چه وجدى مىیافت از بوى خوش گلها!
همان روزى که آن مرد حریص، درب شکسته گلزار خویش را آنچنان مىبست، پدرم گفت: آفرین بر سخاوت گلها!
مىدانند کوتاهى دستان ما را،
و اینکه نمىتوانیم، به حضورشان باریابیم، تا که از نزدیک ما را عطاها بخشند،
اما بوى خویش را حوالت مىکنند!
وقتى که به راه افتادیم، پدرم را گفتم: حریصان مال دنیا چرا اینهمه کجرفتارند؟!
مگر نه آنکه، همه چیز دارند؟!
گفت: پیچ و خموار رفتن در طینت مار است، گو که بر گنجها نشیند!
و اینکه گفتى: همه چیز دارند، به خطا گفتى!
آنها یک چیز را ندارند، و آن، باطنى جمع، و دلى آسوده!
مگر با جمع مال، دل را نیز مىتوان جمع داشت؟!
هرگز!
آنسان که خار خار حرص نتوانست، فلس را از طینت ماهیان به دور سازد!
گفتم: سیر نمىشوند آیا؟
گفت: به چاه مىمانند،
که هیچگاه از آب سیرى ندارد.
جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان ----- در بهار آن کس که مىبندد در گلزار را
نخلِ کهنسال
من که حتى خَراشى هم بر آن نمىدیدم،
بیچاره آن کودک مىرفته است، و پایَش را بى آنکه بخواهد، به عصاى آن پیر خورده بود، و او چه فریادها که مىکرد!
و اگر کسى نمىدانست، و تنها آن فریادها را مىشنید، مىگفت: دودمانش دود شده است! و همه چیزش از دسترفتهاست!
و من، با دیدن آن ماجرا، خاطرم مشغول بود،
از اینکه: چگونه مىشود، که پیران، حرصى بیش دارند!
که پدرم گفت: به گمان تو، ریشههاى یک نخل کهنسال بیش است، یا ریشههاى یک نخل جوان؟!
پاسخش را هیچ نگفتم،
زیرا دانستم، او مرا پاسخ گفته است،
پاسخ همان شبههاى که در خاطرم بود!
آرى، آن پدرِ سینه صاف، خاطرم را خوانده بود!
ریشه نخل کهنسال از جوان افزونترست ----- بیشتر دلبستگى باشد به دنیا پیر را
خار و خس
و حیف بود،
زیرا که پاک بود، و زلال،
این بود که نشستم، و با حوصلهاى تمام، تمام خاشاک، و خسها را، از آب گرفتم، و همزمان، یکریز با خواهرم که کوچک بود، و تازه به حرف آمده، حرفها مىگفتم!
پدرم، که در سایه دیوار، به دیوار پشت داده بود، و تکلمهاى بسیار مرا مىشنید، و هم به ستوه آمده بود، گفت: جان من! خموشى به دریا مىماند، و گوهر خیز!
و سخنها، و حرفهاى زائد، و بى معنى، به سانِ خار و خس!
خامشى دریا، و گفت و گوخَس و خاشاکاوست ----- پاک کن از خار و خس، این بحر گوهر خیز را -----
خُمِ مَى
سوزَش تمام بود، و مىگفت: بار خداوندا!
خاک، آفریده ما نیست،
و ما، از آن، مىسازیم،
خم را، سبو را، خشت را، پیمانه را،
بى آنکه بخواهد، و تمنا دارد!
ما نیز خاکیم، و خاکسار تو، و هم آفریدهات،
و تو را با چشمى پر از امید، و با دستى پر از نیاز، مىخواهیم، و مىخوانیم که ما را به حالِ خود وامگذارى، و از ما نیز بسازى خمى را، یا که سبویى،
باشد که خود برداریم، شرابى از معرفتت!
یا خم مى، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن ----- بیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش را
تخته تعلیم
او مىگفت: در این روزهاى سخت پیرى، که خزان عمرِ بى حاصل است، و برگریزان حواس، و هر روز چیزى را از دست مىدهم، وقتى به گذشتههاى دورِ دور مىاندیشم، احساس باختن دارم!
پدرم ایشان را به تسکین گفت: تا آنجا که به یاد دارم، مردمان، به تمامى حسرت شما را داشتند،
و شما، روزى از آموختن سرنتافتى،
همواره پاىِ تخته تعلیم بودى،
و کودکان را به دانش و علم رهنمون!
و او آهى برآورد، و گفت: کاش نخست دکان خود را، و خودیتها را تخته مىنمودم!
وانشد از تخته تعلیم بر رویم درى ----- کاش اول تخته مىکردم دکان خویش را
قباى تنگ
بر بالین سَرِ وى،
و به حِرز و دعا مشغول،
اما، او بر تنها گلیم خانهاش آرام، آرمیده بود،
و مىرفت، که براى اولین بار، آخرین سفر خود را بیآغازد!
و رفت، و چه راحت!
بى هیچ فغان و اندوه!
او را بر تابوتى سوار کردند، و با چه جاه و جلالى که مىبردند!
وقتى که بر سنگ غسالخانه بود، و بر او آب مىپاشیدند، پدرم را گفتم: چرا آب؟
و او گفت: مگر نه آنکه بر پشت پاى مسافران آب مىریزند!
بر فقیران مرگ آسانتر بود از اغنیا ----- راحتْ افزون است در کندن، قباى تنگ را
عاشق بیباک
پدرم را گفتم: زخم زبان آدمیان، آدمى را زبون مىسازد،
اما، در شگفتم که چرا براى پارهاى چنین نباشد!
و از هیچ ملامتى، هیچ ملالتى نمىیابند!
و او، همانند کسى که روزى، چیزى را از دست داده باشد، آهش برآمد، و گفت: خاصیت نخست عشق، آنست، که آدمى را بیباک مىکند!
اما بیش از این نگفت، گویى به زمینى مىمانِستم شور، و نمىخواست دانههاش را باطل کند!
نیست از زخم زبان غم عاشق بیباک را ----- سیل مىروبد ز راهِ خود خس و خاشاک را
امدادِ خسیسان
عبوسِ عبوس بود!
پدرم او را گفت: چه اتفاق افتاده است؟!
و او گفت: آسایش را نمىدانم که چیست؟!
به مثل شنیدهاى که مىگویند: فلان، با دانهاى از انگور شیرین، و با دانهاى غوره ترش مىشود!
پدرم گفت: مادرم را خداى بیامرزاد، این را، بسیار مىگفت!
و او گفت: واین حکایت من است!
پدرم گفت: و ما نیز در این مصیبتیم،
و خواهیم بود، تا وقتى که کوچکیم، و در رشد و تعالى خویش نکوشیم!
آنسوىتر بچهها آتشى افروخته بودند، و دامن دامن خار به درون آن مىریختند، و شعلهور مىشد!
پدرم گفت: آن آتش، کم است، و اندک، و ناچیز، و کوچک، این است که با کمى خار، شعلهاش بالا مىگیرد، و اگر از آن، کمى کاسته شود، به پایین مىرود!
اما، خورشید که دریایى از آتش است، برایش چه تفاوت، که صحرایى از خار بر آن بیفزایى، یا بکاهى!
نه کم مىشود، و نه زیاد!
و آن مرد گفت: آرى همین است، کوچکیم،
آنهم، آنچنان، که گویى کودکیم!
نور خورشیدم، ز امداد خسیسان فارغم ----- نیستم آتش که هر خارى کند رعنا مرا
خار خشک
پدرم، هیچگاه خارها را خوار نمىانگاشت!
و مىگفت: اینها! قانعانِ دشتند.
و من معناى این سخن را ندانستم!
تا آنکه روزى به رسم عادت، با بچههاى همسال، آتش بازى مىنمودیم،
دیدم که هیزمهاى درشت، و بزرگ، به آتشهاى کم قانع نمىشدند، و آتشهاى کم، آنان را روشن نمىساخت،
اما خارها، کافى بود، کمترین حرارت و یا کوچکترین آتشى به دست آرند، چه قانع بودند و با همان آتش اندک چه برمىافروختند!
خار خشکم، مىشوم قانع به اندک گرمیى ----- هر شرارى مىتواند شمع محفل شد مرا
عمر سبک سَیر
بر سبزههاى کنار جویى نشسته بود، و با خود مىگفت: بى حاصل بود! بى حاصل بود!
او را گفتم: از چه مىگویید؟!
گفت: از این جوى، آبى گذشت، و از خود سبزهها برجاگذاشت،
اما، عمرى از ما گذشت، و همچنان خشکیم، و نه سبز، و بى هیچ سبزى!
از آب روان ماند بجا سبزه و گلها ----- ما حاصل از این عمر سبک سیر ندیدیم
اندیشه سامان
روزى از مَحَلَّتِ کوزهگران مىگذشتیم،
یکى به راه پدرم سبز شد،
و از خود گفت، و از پریشىها، و بى سامانى فرداى کهولت، و پیرى خویش،
و مىگفت: کسى ندارد، و نه کارى، و دلش آشوب و آشفته است، که فردا، چه بازى کند روزگار!
و اینکه: اگر بى سر و سامان باشد، چه خواهد شد؟!
پدرم او را به تبسم گفت: از این اندیشه فارغ باش!
که آنکه سرداد، سامان نیز خواهد داد.
و دلش آرام شد.
صائب از اندیشه سامان دل من فارغ است ----- آن که سر داده است، خواهد داد سامان مرا
آباد و خراب
به اصرار، پدرم را مىگفت: روزى که دنیا به تو پشت مىکرد، فروتن بودى، و این، نه چندان هنر!
و شگفت اینجاست، که امروز، که دنیا به تمامى بر تو اقبال نموده است، نیز بر همان شیوهاى، و همان رفتار!
این را، از کجا آموختى؟
از کدام مکتب؟!
پدرم گفت: از مکتب سایهها!
که سایهها افتادهاند،
و افتادگى را همیشه پیشه خویش دارند،
چه بر آبادى افتند، و چه بر خرابهها!
هر کجا چون سایه رو آرم ز آباد و خراب ----- نیست جز افتادگى سر منزل دیگر مرا
موج سراب
جز عارفانه نمىگفت،
و من شیداى وى بودم، و شیفتهاش،
و نه حتى دمى، بى خیالش،
عاقبت پدرم لب را گشود!
وتازه دانستم، که او شیادى است بى بخت، و من نیز باختهام!
آرى، او از سبوى معرفت، چیزى نوش ننموده بود،
و تنها لاف آن مىزد!
این را، وقتى یافتم، که براى پدرم از وصف، و سجایاى وى مىگفتم،
و پدرم که بى اعتنا مىشنید، به دنبال سخنم به کنایت گفت: زمینهاى شور، و شورهزارها، تنها لافِ آب را مىزنند!
زبان لاف بُوَد لازمِ تهیدستى ----- زمین شور ز موج سراب خالى نیست
تازیانه عشق
سر به گریبان داشت، و در اندیشه!
در پاسخ پدرم، که به چه مىاندیشد گفت: به خود، به اینکه چگونه مىتوانم از خود گذشت!
و به گمانش که به زور عقل مىتوانست!
پدرم گفت: به زور و زر میسر نیست این کار!
مگر بالا رود، دست، و تازیانه عشق!
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست ----- مگر بلند شود دست و تازیانه عشق
نِیمرس
میان جمع، و به جدل مشغول،
و این را، از پختگى خویش مىانگاشتم!
وقتى که به خانه باز مىآمدم، دیدم کودکانى چند، پرتابِ سنگ مىکنند، به سمت شاخهاى، از یک درخت، که بر دیوار خانهاى افتاده، و بر کوچهاى سایه مىافکند!
اما، میوهاى نمىفِتاد،
زیرا که تمامى کال بودند و نارس!
خواستم بدانم که حکم شریعت چیست؟
همینکه پدرم را دیدم، پرسیدم: اگر شاخهاى از یک درخت، از حدود و حریم خانهاى خارج شود، و بر دیوار کوچهاى افتد، رهگذران را چه حکم باشد، مىتوانند از ثمرهاى آن بهرهاى برند؟
گفت: مانعى نیست،
و پرسید: این سئوال از چه بود؟!
و ماجرا را گفتم،
گفت: چه خوب بود به آن کودکان مىگفتى میوهها هنوز کالند،
و تا کالند، خامند، و همین است، که به زیر بار سنگها هر چند درشت و محکم باشند، نمىروند، و هماره با سنگها به جدل مىباشند.
ترا ستیزه به انجم نمودن از خامى است ----- جدل به سنگ کند میوهاى که نیمرس است
بوى غارت برده
پدرم مىگفت: فرصتها از دست مىشوند، و نمىتوان بازِشان به چنگ آورد!
و به نسیمى اشارت رفت، که در حال مىوزید، و با خود شمیم خوش گلها را داشت،
و گفت: نسیم عمر مىوزد، و فرصتها را به غارت مىبرد، و مگر مىتوان بازشان یافت.
هرچهرفتازکف،بهدستآوردن آن مشکل است ----- چون کند گرد آورى گل، بوى غارت برده را؟ -----
خواب آلوده
مىآمد،
و سوارش کودکى، اما به خواب!
و مىرفت، هر کجا که بخواهد!
پدرم گفت: دلى که غافل باشد، و نه در یاد خداوند، او هم خوابیدهاى است، و مىرود به همانجا که مَرکب تن خواهد.
دل چو غافل شد زحق، فرمان پذیر تن شود ----- مىبرد هر جا که خواهد اسب، خواب آلوده را -----
خاکسارى
از عمر، به خزانش رسیده بود،
و همه چیزش را از دست دادهبود;
و بسانِ ماه، که در روزهاى آخرینِ ماه، از دست داده باشد، آنچه را از نور، که به عاریت از خورشید ستانده است،
و کهولت، نیز به زمینش نشانیده بود،
گلایهوار پدرم را گفت: هیچم توان نیست، و کارى نمىتوانم کرد، و از پا فتادهام!
پدرم او را گفت: خوشا به احوالت، که بیمِ از پا فِتادن را ندارى!
و مرا گفت: خاکسارى و تواضع همین ثمر را دارد!
عشرت روى زمین در خاکسارى بسته است ----- بیم افتادن نمىباشد ز پا افتاده را
گذار سیل
پدرم او را گفت: از اینکه مىبینم به جان یک یکِ موهاى سپید خود افتادهاى، و آنهمه را سیاه مىکنى، چنین مىانگارم که امروز کسى را نیافتهاى، تا که آن را سیاه کنى!
و او به تبسم گفت: عمارتِ تن نیز به تعمیر حاجتمند است!
و پدرم گفت: به شرط آنکه در گذار سیل نباشد.
و همینطور که با دستش به شانهاش مىزد، گفت: موى سفید، گرده صبح قیامت است.
تعمیر خانهاى که بود در گذار سیل ----- اى خانمان خراب براى چه مىکنى؟
آتشپاره
آن کسان که فروتن باشند،
و تواضع را، و خاکسارى را، پیشه خویش دارند، زندهاند، و پُر فروغ، و نمىمیرند، و نه تاریک مىشوند.
و این را در حالى مىگفت، که با چُوبَکى، خاکسترها را به کنار مىزد،
و مىدیدم که زغالها آتشند، و روشن، و چه گرم!
گر دل خود زنده خواهى خاکسارى پیشه کن ----- به ز خاکستر لباسى نیست آتشپاره را