معلم عقد

مطالب

معلم عقد

مطالب

الگو گرفتن از الگوها

الگو گرفتن از الگوها

«ابوذر غفارى»، شاگردى است ممتاز، در مکتب اسلام.
استادش «محمد» است (صلوات الله علیه)کتابش، «قرآن»،دوره آموزش، «طول عمر»،رشته آموزشى، «انسانیت».
ابوذر، انسان نمونه و الگوى والایى است، براى همه آنان که مىخواهند در «مکتب اسلام» و در تربیت دینى، «چگونه بودن» را بیاموزند.
بىشک، آنچه ابوذر از پیامبر مىآموزد، درسهایى است متعالىتر از آنچه دیگران در فکر فرا گرفتن آنند.
خوبست که ما هم این درس را بیاموزیم و به کار گیریم.
تا زندگىمان معنى پیدا کند،و حیاتمان «هدفدار» شود،و حرکتمان «جهتدار» گردد،و جهت حرکتمان به سوى «خدا» گردد، که... «الىاللّه المصیر».
شأن نزول«ابوالاسود دوئلى»، یکى از یاران خالص على علیهالسلام و شیعیان پاک و مدافعان سرسخت و وفادار ولایت، مىگوید:در ایامى که «ابوذر غفارى» این یار محبوب پیامبر و صحابى انقلابى و شورگستر آن حضرت در «ربذه» تبعید بود، پیش او رفتم.
ابوذر گفت:روزى در مسجد، خدمت رسول گرامى رسیدم.
در مسجد، جز پیامبر اسلام و على «ع» کسى دیگر نبود.
خلوت مسجد را مغتنم شمردم و پیش رسول اللّه رفته، گفتم:«اى رسول خدا!پدر و مادرم فدایت... مرا وصیت و سفارشى کن، تا خداوند مرا به خاطر آن سود دهد.
فرمود:«چه خوب، اى ابوذر!«تو از مایى.
تو از خانواده مایى، و تو را سفارش مىکنم که آن را خوب فراگیرى، وصیت و توصیهاى که در بردارنده تمام راهها و روشهاى خیر و خوبى است.
اگر آن را بیاموزى و پاسدارش باشى; به منزله دو بالى خواهد بود که تو را در پرواز مدد کند...»محمد«ص»، معلم توحیداز اینجا، سخنان پیامبر به ابوذر شروع مىشود.
رسول خدا، شاگردى ممتاز و گوشى پندنیوش و قلبى آگاه را در پیش و رو به رو دارد و مىداند که پیام و سخنش بر دل خداشناس خواهد نشست.
مىداند که نصیحت و توصیههایش، تباه نخواهد شد و هدر نخواهد رفت.
محمد «ص» و ابوذر، رو به روى هماند.
رسول خدا سخن مىگوید «ابوذر»، گوش جان را به این چشمهسار زلال معرفت و تعلیم گشوده است.
پیامبر، سخن را از «خدا» آغاز مىکند:«اى ابوذر!خدا را آنگونه عبادت کن که گویا او را مىبینى.
اگر تو او را نمىبینى، او تو را مىبیند.
بدان که سرآغاز عبادت و خداپرستى، «معرفت» و «شناخت» است.
او قبل از هرچیز، «اوّل» است و چیزى پیش از او نبوده است.
او یکتایى است که دوّمى ندارد.
پایندهاى است که نهایت ندارد.
آسمانها و زمین و آنچه در آنهاست، پدید آمده از قدرت اوست.
او.
«آگاه» و «توانا» است...»رسالت جهانى پیامبرپس از این درس نخست توحیدى، پیامبر به درس دوم مىپردازد.
از دعوت جهانى خویش مىگوید.
و... از فلسفه بعثت مىفرماید:«پس از توحید مرحله دوم «بندگى خدا»، ایمان آوردن به من است و اعتراف و اقرار به این که خداوند مرا به سوى تمامى بشریت، بهعنوان «بشیر» و «نذیر» فرستاده است، تا اینکه خلایق را به فرمان خدا به سوى حق (که خداوند است) دعوت کنم...»آنگاه به نقش جهتدهنده و نظامبخشى و وحدتآفرینى «اهلبیت» اشاره مىکند و در مقام برقرارى پیوند استوار و محبت عملآفرین با این «خانواده» مىفرماید:«پس از توحید و اعتراف به رسالت من، دوستى کردن با «اهلبیت من» است، این خانه و خانوادهاى که به خواست خدا و اراده او نجس و پلیدى از آن رفته و به «طهارت» رسیده است.
اى ابوذر!... بدان که خداوند، اهل بیت مرا در میان امتم، همچون کشتى نجات بخش نوح قرار داده است که هر که بر این سفینه برآید، نجات مىیابد و هر که از آن روى بگرداند، غرق خواهد شد...»درسى براى زندگىمشغلهها، همیشه باز دارنده انسان از تلاشهاى پیش برنده است.
آفتهاى جسمى و بیماریها، سرعت پرواز انسان را مىکاهد.
خوشبخت کسى است که تنى سالم و فرصتى آزاد و فراغتى داشته باشد تا بتواند به آنچه که «باید» برسد و دست یابد.
پیامبر، در ادامه سخنانش با ابوذر، با یادآورى این مطلب، این درس بزرگ را مىدهد که باید از فرصتها، تندرستیها، تواناییها، فراغتها و جوانیها، حداکثر استفاده را برد.
پس از بیان این نکته که بیشتر مردم در دو نعمت «صحت» و «فراغت» مغبون و زیان زدهاند، مىفرماید:«... اى ابوذر!پنج چیز را قبل از پنج چیز، قدر بشناس و غنیمت بدان:جوانىات را، قبل از پیرى،تندرسىات را، قبل از بیمارى،دارایىات را، قبل از تنگدستى،فراغت خود را، قبل از گرفتارى،و... زندگیت را، قبل از مرگ...»راستى، چه درس شگفت و بزرگ و حکیمانهاى!مگر نه اینکه سرمایههاى سودآور انسان در بازار زندگى، عبارت است از:«جوانى»، «سلامتى»، «امکانات مادى»، «فراغت» و سرمایه «عمر»؟! و مگر نه اینکه آفت هر یک از اینها، در کنارش بیان شده است؟اگر بتوانیم در جوانى، کارى براى پیرى بکنیم،اگر بتوانیم از تندرستى، بهره کامل ببریم،اگر موفق شویم «مال» را در جاى درست خود، مصرف و خرج کنیم،اگر از فرصتهاى گرانبها، حداکثر استفاده را بگیریم،و اگر از عمر گرانمایه، براى خانه ابدى و سراى آخرت، رهتوشهاى برداریم،دیگر چه غم و اندوهى؟بیشتر زیان زدگان، کسانىاند که گهر وقت را، رایگان از دست مىدهند.
مگر مىتوان وقت رفته را باز آورد؟... هرگز!از رسول خدا بشنویم:«... اى ابوذر!از این که کارى را به آینده موکول کنى (و کار امروز را به فردا بیفکنى = تسویف) بپرهیز.
تو امروز، در مقابل امروزت هستى، از آینده چه خبر دارى؟اگر فردایى داشتى، براى فردایت چنان باش که براى «امروز»ت بودى.
و اگر به «فردا» نرسیدى، بر کوتاهى و قصور امروز، اندوه نخواهى داشت.
اى ابوذر!...چه بسا کسانى که به استقبال روزى مىشتابند و در انتظار «فردا»یى هستند ولى هرگز به آن نمىرسند.
اگر به «اجل» و سرنوشت آن بیندیشى، آرزوهاى دور و دراز، و مغرور شدن به آنها را دشمن خواهى دانست...»«اى ابوذر!در دنیا چنان باش که گویى غریبى هستى، یا یک رهگذر، و خود را از اهل گور به حساب آور...»دنیا همچون پلى است که باید از آن عبور کرد تا به سراى جاودان «آخرت» رسید.
دنیا، یک مسافرخانه است.
دنیا، یک منزلگاه سر راه است و ما، مسافرى رهگذر...ما، آخرتى هستیم، نه دنیایى.
باید از این «فرودگاه» براى آن «قرارگاه» رهتوشه برگیریم.
وطن ما خانه ابدى آخرت است.
باید فکر کنیم که ما را در گور گذاشتهاند و فرصت از دست رفته، و باید حساب عملکرد خود را پس بدهیم.
بیا رهتوشه برداریم.
.
رسول خدا «ص» در ادامه صحبتهایش مىفرماید:«... اى ابوذر!قبل از بیمار شدن، از سلامتىات بهرهبردارى کن و قبل از مرگ، از حیات خود، چرا که، نمىدانى نام و نشان تو در فردا چیست.
اى ابوذر! بپرهیز از این که مرگ، در حال لغزش و خطا تو را دریابد، که دیگر نه امکان بازگشتى هست و نه پوزش، پذیرفته مىشود و نه تو را براى آنچه به جا نهادهاى مىستایند و نه اشتغالات، عذرى به حساب مىآید...».
تعهد در برابر فرصتهاحساسیت پیامبر را نسبت به «وقت» و گذران عمر و سپرى شدن فرصتها و استفاده شایسته نکردن از آن مىبینیم.
پیامبر در ادامه سخنانش با ابوذر، روى این مسأله تأکید فراوان دارد.
سرمایه داشتن و تجارت نکردن،فرصت داشتن و زیان بردن،زنده بودن و عمر را به بطالت گذراندن،کیمیاى عمر را ارزان فروختن،اینها چیزهایى است که پیامبر اسلام، بشدت نسبت به آنها حساسیت نشان مىدهد و در هدفدارى حیات انسان، براى پرداختن به آن، جایى خاص قرار داده است.
باز بشنویم از زبان آن حضرت:«.
.
اى ابوذر!بر عمر خویش، بیش از درهم و دینارت حریص باش!...»عقل حسابگر، به محاسبه امور مالى، دخلها و خرجها، موارد مصرف، سودها و زیانها، بهطور جدى مىپردازد، ولى... آیا عمر و وقت، ارزش درهم و دینار را هم ندارد؟! آیا به حساب مصرف عمر هم مىپردازیم؟!در رابطه با اعمالمان، آیندهاى پرخوف و خطر در پیش داریم،گردنههایى صعبالعبور، ایستگاههایى براى بازرسى و تفتیش دقیق، توقفگاههایى براى حساب!پیامبر دلسوز، و تربیتدهنده جانها، اینها را به ابوذر یادآورى مىکند:«اى ابوذر!...هر یک از شما منتظر چیست؟ثروتى که طغیانآور است؟ فقرى که نسیانآور است؟ مرضى که به فساد مىکشد؟ پیرى و کهولتى که زمینگیر مىکند؟ یا... مرگى که شتابان به سراغ مىآید؟ یا دجّالى که بدترین غایب مورد انتظار است؟ یا فرا رسیدن قیامت را؟و... ساعت قیامت، وحشتبارتر و تلختر است!...»تعهد علم و دانشدانش، نور و روشنایى است.
اما آنگاه که همراه با تقوا و خدابینى باشد.
وگرنه، دانش بدون دین و علم بدونعمل، جزوبال بر گردن دانشمند، چیزى نیست.
علم، باید نافع باشد و دانش باید به حال جامعه مفید افتد، وگرنه آفت جامعه خواهد بود.
پیامبر مىفرماید: «در قیامت، بدترین مردم نزد خداوند، ازنظر موقعیت، عالم و دانشمندى است که خود و دیگران از علمش نفع نمىبرند.
ثمر علم اى پسر عمل استورنه تحصیل علم دردسر استعلم باید در خدمت مردم باشد، و وسیله آگاهى دادن، بصیرت بخشیدن، راهنمایى کردن! نه مایه تفاخر... و سرمایه غرور! نه وسیله مباهات و دانش را به رخ دیگران کشیدن.
ادامه سخن رسول خدا «ص»:«اى ابوذر!...هرکس دانش بطلبد، تا مردم را به طرف خود جلب کند، هرگز بوى بهشت را نخواهد یافت.
هرکس دانش بجوید، تا به کمک آن، مردم را بهتر بفریبد، هرگز بوى بهشت را نخواهد یافت.»جنگِ «تخصّص» و«تعّهد» و نزاع «تکنیک» و «تقوا» ریشه در همین مسأله دارد.
چو دزدى با چراغ آید گزیدهتر برد کالا!پیامبر اسلام، برحذر مىدارد که علم، در جهتِ فریب مردم به کار رود.
تیغ دادن در کف زندگى مستبه که افتد علم، نا کس را به دستغرور علمىیکى از بزرگترین شهامتها، اعتراف به «جهل» است.
اگر چیزى را نمىدانیم، بدون توجیه و تأویل، و شیره مالیدن سر خلقاللّه، بدون چربزبانى و سالوس بازى و پشت هماندازى، صریح و باشجاعت، بگوئیم: «نمىدانم»!این، مشکلتر از به خاک رساندن پشت حریف در کشتى است و بیش از شکست دادن دشمن در میدان رزم، نیرو مىطلبد; زیرا اینجا ما با دشمنى، نیرومند، به نام «نفس» دستبهگریبانیم که در خانه دلمان جا دارد.
هرچیزى آفتى دارد، و آفتِ علم، «غرور» است.
غرور علمى، انسان را از اعتراف به جهل و نادانى باز مىدارد.
از رسول خدا بشنویم:«... اى ابوذر!وقتى از چیزى سؤال شد که نمىدانى، بگو: «نمىدانم».
که هم از پیامدهاى ناجور آنچه نمىدانى نجات یابى،و هم از عذاب خداوند در قیامت!...»آرى... این، شجاعت و قهرمانى مىخواهد.
دلیرى فقط در تیغ کشیدن و تیر انداختن نیست.
میدان رزم، فقط جبهه بیرونى جنگ با دشمن رویاروى، نیست.
«نفس» نیز حریفى است که براى مبارزه، «حریف» مىطلبد.
پیامبر اسلام، عبور مىکرد.
به جمعیتى که پیرامون یک قهرمان جمع شده و به تماشاى وزنهبرداى و زورآزمایى او ایستاده بودند، برخورد.
فرمود:«قهرمان کسى است که بر «نفس» خود غالب شود!»اعتراف به جهل، یکى از این میدانهاست که قدرت و غلبه و شجاعت انسان، آزموده مىشود.
خسارت علم بدون عملدر اسلام، آنچه تکلیفآور است.
«دانایى» و «توانایى» است.
هرچه انسان بیشتر «بداند» و «بتواند»، مسؤولیتش سنگینتر است.
«علم» و «قدرت»، زمینه مسؤولیت انسان مسلمان است.
اگر «دانش»، دست انسان را نگیرد و به «نجات» نرساند، وبال گردن است و مایه بدفرجامى.
خسارت، از آنِ کسى است که چیزى نمىداند.
خسران زدهتر، کسى است که مىداند ولى عمل نمىکند.
حکیمى را پرسیدند: عالم بىعمل به چه ماند؟گفت: به درخت بىثمر.
(گلستان سعدى)آنچه بیشتر مایه رسوایى و خسران است، مربوط به آخرت است.
از زبان پیامبر بزرگ بشنویم:«اى ابوذر!.
در قیامت، گروهى از بهشتیان به اهل دوزخ رو کرده، مىپرسند:ما به کمک تعلیمها و آموزشهاى شما و در سایه تأدیب و تربیت شما به بهشت وارد شدیم.
شما خودتان چرا به دوزخ افتادید؟مىگویند:ما به خیر دعوت مىکردیم.
ولى خودمان عمل نمىکردیم.»آیا این خسارت نیست که انسان، دارویى براى درمان بیماران یا مشعلى براى هدایت دیگران تهیه کند، ولى خود در کام مرض بمیرد یا در دام ظلمت بماند؟!هم ندانستن عیب است، هم به دانسته عمل نکردن.
رسول خدا «ص» ادامه مىدهد:«اى ابوذر!...حقوق پروردگار، بیش از آن است که بندگانش بتوانند ادا کنند.
نعمتهاى خدا، افزونتر از آن است که بندگان، قدرت شمارش آن را داشته باشند.
اى ابوذر!.
.
تو، در گذشت شب و روز، در حالى به سر مىبرى که اَجَلها کم مىشود، کارها دقیقاً محفوظ است، مرگ هم ناگهان مىرسد.
هر زارع و کشتکارى، آنچه را کاشته درو مىکند (گندم از گندم بروید، جو ز جو...)هرکس به هر چیزى برسد، خداوند عطا کرده، و هرکه از گزند و شرّى محفوظ مانده، خداوند نگهبانش بوده است...»سیماى پرهیزکاران«اى ابوذر!...پرهیزکاران، سرورانند.
و فقها، رهبران.
همنشینى با اهل تقوا و فقه، سبب فزونى دانش و دین است.
مؤمن، گناهش را همچون صخرهاى سنگین مىبیند که مىترسد بر سرش بیفتد و... کافر، گناه خود را همچون مگسى مىبیند که بر بینىاش مىگذرد.
اى ابوذر!...هرگاه خداوند، اراده نیکى به بندهاى بکند، گناهانش را همیشه پیش چشمش قرار مىدهد و هرگاه، خوبى کسى را نخواهد، گناهانش را از یادش مىبرد...» (که موفق به توبه نشود).
یکى از بزرگترین گناهان، کوچک شمردن گناه است.
این، نشانه غرور انسان است.
اگر انسان نسبت به معصیتها، بىتوجه باشد، موفق به توبه هم نخواهد شد.
کسى که بىتوبه بمیرد، در قیامت باید پاسخگوى خطاها و نافرمانیهایش باشد.
حیف است که وجود، در باتلاق گناه، خفه شود.
ظلم است که هستى، به گناه آلوده گردد.
ستم بر انسان است و ناسپاسى از خدا، که انسان «گنهکار» شود.
انسان براى طاعت آفریده شده....
نه معصیت! و براى عبادت، ... نه سرکشى! و براى رحمت، ... نه عذاب و براى وصال ... نه هجران! و براى صعود، ... نه هبوط و سقوط!گرچه گناهان را به «صغیره» و «کبیره» تقسیم کردهاند و «کبائر» را زشتتر و عذاب آن را دردناکتر از «صغائر» دانستهاند ولى... گناه، گناه است.
از این جهت که نافرمانى است، کوچک و بزرگ ندارد.
وقتى درک کنیم که سرپیچى از فرمان چه کس شده است، آنگاه از گناه کوچک هم هراس خواهیم داشت و «گناهان صغیره» را هم ترک خواهیم کرد.
پیامبر اسلام «ص» در سفارش به ابوذر، ملاک را اینگونه روشن مىکند:«اى ابوذر!... به کوچکى گناه نگاه مکن.
نگاه به عظمت کسى بنگر که نافرمانىاش کردهاى...اى ابوذر!...یک انسان، حتى بهخاطر گناه، از رزق محروم مىشود.
بهرهمند، کسى است که سخنش با عملش یکى باشد.
و گرفتار آنکه قول و فعلش با هم ناسازگار باشد.
اى ابوذر!آنچه به تو مربوط نمىشود و در قبال آن مسؤولیتى ندارى رهایش کن.
آنچه را به تو مربوط نیست مگو و زبانت را در زندان اختیار خویش قرار بده...»(زبان سرخ، سر سبز مىدهد برباد...) و مگر کم گناهى است که از طریق زبان انجام مىگیرد؟دهان چون قفلى است که اژدهاى زبان را به بند کشیده است.
کلید این قفل و درب باید در اختیار تو باشد.
هروقت خواستى سخن بگویى، آنچه را با عقل و ایمان و با شرع و خرد منطبق است بر زبان آورى.
در حدیث است:«شایستهترین چیزى که مستحق محبوس ساختن است «زبان» است.
اگر زبان آزاد باشد هر چه بخواهد بگوید، روزى سر از غفلت برخواهیم داشت که بارى سنگین بر دوشمان است، بارى سنگین از:تهمت و افترا، دروغ و شایعه پراکنى، استهزاء و سخنچینى، لغویات و یاوهگویى، غیبت و اهانت، فحش و ناسزا...آن وقت، این جان پاک باید زیر این همه بار ناپاکى خُرد شود و روزى پاسخگوى آن «گفتهها» و اظهارات باشد.
آرى... از «گفته» هم سؤال خواهد بود.
آیا بهتر نیست که بر زبان، مهر بزنیم و با مهار تقوا، آن را کنترل کنیم؟مزن بىتأمل به گفتار، دمنکو گو، اگر دیر گویى، چه غم؟!راز برترىخداوند، عادل است; لیکن به آنکه بیشتر کار و عبارت کند، پاداش بیشتر مىدهد.
و این نه تبعیض که عین عدالت است.
در درجات آخرت نیز همین گونه است.
رتبههاى مختلف بندگان، نزد خدا و در بهشت، در گرو برترى و پیشگامى و استمرار هرکس در عبادت و تقوا و جهاد و خدمت است.
کلام نبوى را در این باره بشنویم:«اى اباذر!...خداى سبحان در قیامت، گروهى را به بهشت مىبرد و به آنان آن قدر (نعمت و مرتبت) عطا مىکند که خسته مىشوند.
درحالى که برتر و بالاتر از آنان، گروهى در درجات رفیعترى قرار دارند.
وقتى چشمشان به آن والاتران مىافتد، آنان را مىشناسند، و مىگویند: خدایا! این برادران، در دنیا با ما و همراه ما بودند.
چه شد که آنان را برما برترى بخشیدى؟گفته مىشود:هیهات! هیهات! وقتى شما سیر بودید، آنان گرسنگى مىکشیدند.
وقتى سیراب مىشدید، آنان تشنه بودند.
وقتى در خواب بودید، چشم آنان (به عبادت و گریه) بیدار بود.
اى ابوذر!...خداى بزرگوار، نور چشم و فروغ دیدگانم را در «نماز» قرار داده است.
و همانگونه که براى گرسنه، «طعام» و براى تشنه، «آب» را محبوب ساخته، نماز را نیز محبوب من قرار داده است.
گرسنه هرگاه غذا بخورد، سیر مىشود.
امّا من... هرگز از «نماز» سیر نمىشوم!...»این است راز برترى انسانهایى بر انسانهاى دیگر.
قرب جستن به خدا از راه عبادت، سحرخیزى، شببیدارى، تهجّد.
چگونه مدعى عشق خداست، آنکه شب را، همه شب، تا سحر مىخوابد و درِ خانه خدا را نمىزند و با حلاوت مناجات و شیرینى «ذکر خدا» بیگانه است؟ چگونه ادعاى مسلمانى دارد، آنکه از درد و نیاز همسایه و برادر دینىاش بىخبر است؟«اى ابوذر!...تا وقتى در حال نمازى، پیوسته در خانه خدا را مىزنى.
و هرکس، درِ هر خانهاى را زیاد بکوبد، بالأخره باز خواهد شد!...»هم نجوا شدن با صدّیقان متهجّد و نماز شب خوانان پرسوز، انسان را به رتبه آنان نیز مىکشد و مىرساند... امروز روز عمل است.
نتیجه و نمره و پاداش در قیامت معلوم مىشود.
دریغ و حسرت، بر آنان که از مزرعه امروز، براى فرداى نیازمندى، برگ و بار و رهتوشهاى برندارند...«... اى اباذر!اگر هر نمازگزار، خبر داشت از نیکیهایى که میان آسمان و زمین بر او فرو مىریزد و مىدانست که در نماز، با چه کسى به سخن ایستاده است، هرگز دست از نماز نمىکشید...»آرى... نماز، حضور در بزم دیدار الهى است و نشستن برمائده رزق معنوى پروردگار.
از این سفره رزق و مائده معنوى، بىبهره نمانیم...دو مرز بىنهایتفاصلهاى که میان «خداجویان» و «خودخواهان» است، از خاک تا خداست.
خاکیان با افلاکیان، قابل مقایسه نیستند و دو مرز تا بىنهایت، میان آنان که تا حد و مرز فرشته اوج مىگیرند، یا تا پستى حیوانیت سقوط مىکنند، وجود دارد.
رسول خدا «ص» نماز را، عاملى در این قلمرو، براى تعالى و رشد مىداند و به ابوذر مىفرماید:«اى اباذر!...هر که غیر از نمازهاى واجب، در شبانهروز دوازده رکعت نافله بخواند، بر خداست که او را به بهشت ببرد... نماز ستون دین است»تفاوت بندگان خدا، از خاک تا خدا، در همین «پیوند با خدا» نهفته است.
یکى از عبادت خدا لذّت مىبرد، دیگرى حال و حوصله نماز و قرآن و دعا ندارد.
آیا رواست که نتیجه یکسان ببرند؟...تو و چشمهایت، که همیشه خواب استمن و قلب پاکم، که زلال آب استمن و چشم بیدار، تو و دیده برهممن امید فردا، تو فسرده غمتو زظلمت شب، من از آفتابمتو به «خویش» پابند، من از آن رهایمتو و نالههایت، من و نغمههایمتو و رنج پستى، من و گنج هستىتو و دردِ «ماندن»، من و... شوقِ «رفتن»!آرى... «چگونه بودن» است که رتبهها را مشخص مىسازد.
وقتى نماز، پیوند عاشقانه خالق و مخلوق باشد و نیایش «بنده» با «خدا» و گفتگوى دو دوست، نجواى دو حبیب و راز و نیاز دلبر و دلداده، مگر کسى از این گونه نماز، خسته مىشود؟قلبى به عظمت قلب محمد «ص» در نماز وقتى پیش روى خداست و معرفتى به ژرفاى شناخت و عمق معرفت نبوى، در برابر اقیانوس کران ناپیداى عظمتِ «اللّه» قرار مىگیرد، خستگى و ملالت یعنى چه؟ و اصلاً سخنى جز شوق نمىتوان گفت.
 

حکمتانه

طفل خام

همیشه خود مىگفت: میوهها، تا خاماند نباید چید!
اما، آنروز، چید!
و به دستِ دوست من داد، و رفت!
و ما نیز برفتیم!
دوستم چشمش به میوه بود، و مرا پرسید: پدرت، چه منظور داشت؟!
چرا این میوه کال را چید؟! این کار طفلان است که در این فصل، میوهها را مىچینند، و گمانشان آنست که به میوهاى دست یافتهاند؟!
گفتم: نپرس که حیرانم، و نمىدانم!
در میان راه، دیدیم دو دختر بچهاى، که یکىشان دیگرى را مىگفت: تو مىخواهى چکاره شوى؟!
و ما بخندیدیم!
کمى پیشتر رفتیم، و من دوستم را گفتم: راستى، تو مىخواهى، در این دنیا چکاره باشى؟!
و او گفت: من بر آنم که در این دنیا، قدرت را، شهرت را، و ثروت را، به تمام به چنگ آرم!
و من با شگفتى، گفتم: راستى! پدرم کیست؟
کاش مىتوانستم، او را، آنسان که هست بشناسم!
و او شگفتش تمامتر، و گفت: منظور؟!
گفتم: او با یک نگاه تو را شناخت، که در سر چه هوسها دارى!
محضِ همین بود که میوهاى نارس، و خام چید، و به دست تو داد،
یعنى که این ثمرهاى دنیوى که تو به دنبال آن هستى، تمامى خام است، و تنها، کام خود را با آنهمه تلخ مىدارى،
پدرم خواست بگوید، اگر چه در ظاهر بزرگ مىنمایى، اما کارت، و فکرت بسان یک طفل است،
درست مثل خود، که کارى طفل گونه کرد، و این میوه را چید!
او مىخواست بگوید: این میوهها، این ثمرها، که در سر دارى، تنها با تابش آفتاب قیامت است که شیرین مىشود، نه با تابش آفتاب کم جان دنیا...
همچو طفل خام در بستانسراى روزگار ----- کام، تلخ از میوههاى نیمرس کردن چرا

زبان لاف

در سکوت شب، پدرم را گفتم: از سکوت، با من بگو;
و از فضیلتهایش،
و اینکه چرا پارهاى پر سخناند، و لاف زن، و گزافه گوى!
و همچنانکه مىگفتم، فتیله فانوس را کوتاه مىکردم، و پایین مىکشیدم!
و او گفت: از چه فتیله را کوتاه مىکنى؟!
و من، سر را به آسمان بردم،
یعنى که آسمان مهتابى است!
و او همچنانکه سر را به آسمان داشت، گفت: فرزندم! آدمى به فانوس همانند است، و زبانش نیز به فتیلهاى!
و این فتیله نیز کوتاه نخواهد شد، جز آنکه آسمان دل، مهتاب باشد، و روشن!
و من مىدانستم، که پرگویان چه تاریک دلاند!
مىکند کوته زبانِ لاف را روشندلى ----- کم بود پرتو چراغ ماهتاب آلود را

طومار حیات

مىگفت: از این راه نمىآیم!
گفتم: پدر! شاید او را نبینیم،
تازه، زبان خوشِ تو، دهان آن خصم بدکردار را خواهد بست،
درست مثل افسونى که بر مار خوانند!
و او گفت: هیچ افسون، چون ندیدن، نیست روى مار را.
گفتم: او را موعظت کن شاید به راه آید!
که پخته گویى، کار خامان را، تواند ساخت، آنچنانکه گرمى آتش، زبان خار را کوتاه مىدارد!
گفت: راستى، و راست رفتن، براى مار، به سنگ راه مىماند،
و کجرفتارى چونان بال و پر!
و پدرم راست مىگفت!
عذابش فزون باد! ستم بر ستم مىنمود!
و ستمدیدگان، از دست کردار وى، چونان سپندِ بر آتش، به فریاد بودند!
اما پدرم مىگفت: ظلم به ظلمت شب مىماند، که هر چه بیشتر شود، و پیشتر رود، به صبح و روشنایى نزدیکتر است!
و روزى در پاسخ یکىشان که سخت به تنگ آمده بود، و مىگفت: چه دراز است عمر ظالمان، گفت: چنین نخواهد بود!
بلکه آدمیان شرور به شَرَر مىمانند،
و حیات شَرَر، بس کوتاه!
بسان برقى است، که به جان ابرهاى آسمان مىافتد،
چه زود طومار حیاتش طى مىشود!
برق را در خندهاى طى گشت طومار حیات ----- زندگى کوتاه باشد چون شرر اشرار را

تاراج خزان

دیدنى بود!
از این سو زنجیر و قفل مىآویخت،
و از دیگر سوى، سنگهایى درشت، بر پشت آن مىنهاد!
تا مباد هیچکس به گلزارش پایى نهد!
بیچاره از تاراج خزان غافل بود!
پدرم وقتى که به آنجا مىرسید، مىایستاد،
و چه وجدى مىیافت از بوى خوش گلها!
همان روزى که آن مرد حریص، درب شکسته گلزار خویش را آنچنان مىبست، پدرم گفت: آفرین بر سخاوت گلها!
مىدانند کوتاهى دستان ما را،
و اینکه نمىتوانیم، به حضورشان باریابیم، تا که از نزدیک ما را عطاها بخشند،
اما بوى خویش را حوالت مىکنند!
وقتى که به راه افتادیم، پدرم را گفتم: حریصان مال دنیا چرا اینهمه کجرفتارند؟!
مگر نه آنکه، همه چیز دارند؟!
گفت: پیچ و خموار رفتن در طینت مار است، گو که بر گنجها نشیند!
و اینکه گفتى: همه چیز دارند، به خطا گفتى!
آنها یک چیز را ندارند، و آن، باطنى جمع، و دلى آسوده!
مگر با جمع مال، دل را نیز مىتوان جمع داشت؟!
هرگز!
آنسان که خار خار حرص نتوانست، فلس را از طینت ماهیان به دور سازد!
گفتم: سیر نمىشوند آیا؟
گفت: به چاه مىمانند،
که هیچگاه از آب سیرى ندارد.
جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان ----- در بهار آن کس که مىبندد در گلزار را

نخلِ کهنسال

من که حتى خَراشى هم بر آن نمىدیدم،
بیچاره آن کودک مىرفته است، و پایَش را بى آنکه بخواهد، به عصاى آن پیر خورده بود، و او چه فریادها که مىکرد!
و اگر کسى نمىدانست، و تنها آن فریادها را مىشنید، مىگفت: دودمانش دود شده است! و همه چیزش از دسترفتهاست!
و من، با دیدن آن ماجرا، خاطرم مشغول بود،
از اینکه: چگونه مىشود، که پیران، حرصى بیش دارند!
که پدرم گفت: به گمان تو، ریشههاى یک نخل کهنسال بیش است، یا ریشههاى یک نخل جوان؟!
پاسخش را هیچ نگفتم،
زیرا دانستم، او مرا پاسخ گفته است،
پاسخ همان شبههاى که در خاطرم بود!
آرى، آن پدرِ سینه صاف، خاطرم را خوانده بود!
ریشه نخل کهنسال از جوان افزونترست ----- بیشتر دلبستگى باشد به دنیا پیر را

خار و خس

و حیف بود،
زیرا که پاک بود، و زلال،
این بود که نشستم، و با حوصلهاى تمام، تمام خاشاک، و خسها را، از آب گرفتم، و همزمان، یکریز با خواهرم که کوچک بود، و تازه به حرف آمده، حرفها مىگفتم!
پدرم، که در سایه دیوار، به دیوار پشت داده بود، و تکلمهاى بسیار مرا مىشنید، و هم به ستوه آمده بود، گفت: جان من! خموشى به دریا مىماند، و گوهر خیز!
و سخنها، و حرفهاى زائد، و بى معنى، به سانِ خار و خس!
خامشى دریا، و گفت و گوخَس و خاشاکاوست ----- پاک کن از خار و خس، این بحر گوهر خیز را -----

خُمِ مَى

سوزَش تمام بود، و مىگفت: بار خداوندا!
خاک، آفریده ما نیست،
و ما، از آن، مىسازیم،
خم را، سبو را، خشت را، پیمانه را،
بى آنکه بخواهد، و تمنا دارد!
ما نیز خاکیم، و خاکسار تو، و هم آفریدهات،
و تو را با چشمى پر از امید، و با دستى پر از نیاز، مىخواهیم، و مىخوانیم که ما را به حالِ خود وامگذارى، و از ما نیز بسازى خمى را، یا که سبویى،
باشد که خود برداریم، شرابى از معرفتت!
یا خم مى، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن ----- بیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش را

تخته تعلیم

او مىگفت: در این روزهاى سخت پیرى، که خزان عمرِ بى حاصل است، و برگریزان حواس، و هر روز چیزى را از دست مىدهم، وقتى به گذشتههاى دورِ دور مىاندیشم، احساس باختن دارم!
پدرم ایشان را به تسکین گفت: تا آنجا که به یاد دارم، مردمان، به تمامى حسرت شما را داشتند،
و شما، روزى از آموختن سرنتافتى،
همواره پاىِ تخته تعلیم بودى،
و کودکان را به دانش و علم رهنمون!
و او آهى برآورد، و گفت: کاش نخست دکان خود را، و خودیتها را تخته مىنمودم!
وانشد از تخته تعلیم بر رویم درى ----- کاش اول تخته مىکردم دکان خویش را

قباى تنگ

بر بالین سَرِ وى،
و به حِرز و دعا مشغول،
اما، او بر تنها گلیم خانهاش آرام، آرمیده بود،
و مىرفت، که براى اولین بار، آخرین سفر خود را بیآغازد!
و رفت، و چه راحت!
بى هیچ فغان و اندوه!
او را بر تابوتى سوار کردند، و با چه جاه و جلالى که مىبردند!
وقتى که بر سنگ غسالخانه بود، و بر او آب مىپاشیدند، پدرم را گفتم: چرا آب؟
و او گفت: مگر نه آنکه بر پشت پاى مسافران آب مىریزند!
بر فقیران مرگ آسانتر بود از اغنیا ----- راحتْ افزون است در کندن، قباى تنگ را

عاشق بیباک

پدرم را گفتم: زخم زبان آدمیان، آدمى را زبون مىسازد،
اما، در شگفتم که چرا براى پارهاى چنین نباشد!
و از هیچ ملامتى، هیچ ملالتى نمىیابند!
و او، همانند کسى که روزى، چیزى را از دست داده باشد، آهش برآمد، و گفت: خاصیت نخست عشق، آنست، که آدمى را بیباک مىکند!
اما بیش از این نگفت، گویى به زمینى مىمانِستم شور، و نمىخواست دانههاش را باطل کند!
نیست از زخم زبان غم عاشق بیباک را ----- سیل مىروبد ز راهِ خود خس و خاشاک را

امدادِ خسیسان

عبوسِ عبوس بود!
پدرم او را گفت: چه اتفاق افتاده است؟!
و او گفت: آسایش را نمىدانم که چیست؟!
به مثل شنیدهاى که مىگویند: فلان، با دانهاى از انگور شیرین، و با دانهاى غوره ترش مىشود!
پدرم گفت: مادرم را خداى بیامرزاد، این را، بسیار مىگفت!
و او گفت: واین حکایت من است!
پدرم گفت: و ما نیز در این مصیبتیم،
و خواهیم بود، تا وقتى که کوچکیم، و در رشد و تعالى خویش نکوشیم!
آنسوىتر بچهها آتشى افروخته بودند، و دامن دامن خار به درون آن مىریختند، و شعلهور مىشد!
پدرم گفت: آن آتش، کم است، و اندک، و ناچیز، و کوچک، این است که با کمى خار، شعلهاش بالا مىگیرد، و اگر از آن، کمى کاسته شود، به پایین مىرود!
اما، خورشید که دریایى از آتش است، برایش چه تفاوت، که صحرایى از خار بر آن بیفزایى، یا بکاهى!
نه کم مىشود، و نه زیاد!
و آن مرد گفت: آرى همین است، کوچکیم،
آنهم، آنچنان، که گویى کودکیم!
نور خورشیدم، ز امداد خسیسان فارغم ----- نیستم آتش که هر خارى کند رعنا مرا

خار خشک

پدرم، هیچگاه خارها را خوار نمىانگاشت!
و مىگفت: اینها! قانعانِ دشتند.
و من معناى این سخن را ندانستم!
تا آنکه روزى به رسم عادت، با بچههاى همسال، آتش بازى مىنمودیم،
دیدم که هیزمهاى درشت، و بزرگ، به آتشهاى کم قانع نمىشدند، و آتشهاى کم، آنان را روشن نمىساخت،
اما خارها، کافى بود، کمترین حرارت و یا کوچکترین آتشى به دست آرند، چه قانع بودند و با همان آتش اندک چه برمىافروختند!
خار خشکم، مىشوم قانع به اندک گرمیى ----- هر شرارى مىتواند شمع محفل شد مرا

عمر سبک سَیر

بر سبزههاى کنار جویى نشسته بود، و با خود مىگفت: بى حاصل بود! بى حاصل بود!
او را گفتم: از چه مىگویید؟!
گفت: از این جوى، آبى گذشت، و از خود سبزهها برجاگذاشت،
اما، عمرى از ما گذشت، و همچنان خشکیم، و نه سبز، و بى هیچ سبزى!
از آب روان ماند بجا سبزه و گلها ----- ما حاصل از این عمر سبک سیر ندیدیم

اندیشه سامان

روزى از مَحَلَّتِ کوزهگران مىگذشتیم،
یکى به راه پدرم سبز شد،
و از خود گفت، و از پریشىها، و بى سامانى فرداى کهولت، و پیرى خویش،
و مىگفت: کسى ندارد، و نه کارى، و دلش آشوب و آشفته است، که فردا، چه بازى کند روزگار!
و اینکه: اگر بى سر و سامان باشد، چه خواهد شد؟!
پدرم او را به تبسم گفت: از این اندیشه فارغ باش!
که آنکه سرداد، سامان نیز خواهد داد.
و دلش آرام شد.
صائب از اندیشه سامان دل من فارغ است ----- آن که سر داده است، خواهد داد سامان مرا

آباد و خراب

به اصرار، پدرم را مىگفت: روزى که دنیا به تو پشت مىکرد، فروتن بودى، و این، نه چندان هنر!
و شگفت اینجاست، که امروز، که دنیا به تمامى بر تو اقبال نموده است، نیز بر همان شیوهاى، و همان رفتار!
این را، از کجا آموختى؟
از کدام مکتب؟!
پدرم گفت: از مکتب سایهها!
که سایهها افتادهاند،
و افتادگى را همیشه پیشه خویش دارند،
چه بر آبادى افتند، و چه بر خرابهها!
هر کجا چون سایه رو آرم ز آباد و خراب ----- نیست جز افتادگى سر منزل دیگر مرا

موج سراب

جز عارفانه نمىگفت،
و من شیداى وى بودم، و شیفتهاش،
و نه حتى دمى، بى خیالش،
عاقبت پدرم لب را گشود!
وتازه دانستم، که او شیادى است بى بخت، و من نیز باختهام!
آرى، او از سبوى معرفت، چیزى نوش ننموده بود،
و تنها لاف آن مىزد!
این را، وقتى یافتم، که براى پدرم از وصف، و سجایاى وى مىگفتم،
و پدرم که بى اعتنا مىشنید، به دنبال سخنم به کنایت گفت: زمینهاى شور، و شورهزارها، تنها لافِ آب را مىزنند!
زبان لاف بُوَد لازمِ تهیدستى ----- زمین شور ز موج سراب خالى نیست

تازیانه عشق

سر به گریبان داشت، و در اندیشه!
در پاسخ پدرم، که به چه مىاندیشد گفت: به خود، به اینکه چگونه مىتوانم از خود گذشت!
و به گمانش که به زور عقل مىتوانست!
پدرم گفت: به زور و زر میسر نیست این کار!
مگر بالا رود، دست، و تازیانه عشق!
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست ----- مگر بلند شود دست و تازیانه عشق

نِیمرس

میان جمع، و به جدل مشغول،
و این را، از پختگى خویش مىانگاشتم!
وقتى که به خانه باز مىآمدم، دیدم کودکانى چند، پرتابِ سنگ مىکنند، به سمت شاخهاى، از یک درخت، که بر دیوار خانهاى افتاده، و بر کوچهاى سایه مىافکند!
اما، میوهاى نمىفِتاد،
زیرا که تمامى کال بودند و نارس!
خواستم بدانم که حکم شریعت چیست؟
همینکه پدرم را دیدم، پرسیدم: اگر شاخهاى از یک درخت، از حدود و حریم خانهاى خارج شود، و بر دیوار کوچهاى افتد، رهگذران را چه حکم باشد، مىتوانند از ثمرهاى آن بهرهاى برند؟
گفت: مانعى نیست،
و پرسید: این سئوال از چه بود؟!
و ماجرا را گفتم،
گفت: چه خوب بود به آن کودکان مىگفتى میوهها هنوز کالند،
و تا کالند، خامند، و همین است، که به زیر بار سنگها هر چند درشت و محکم باشند، نمىروند، و هماره با سنگها به جدل مىباشند.
ترا ستیزه به انجم نمودن از خامى است ----- جدل به سنگ کند میوهاى که نیمرس است

بوى غارت برده

پدرم مىگفت: فرصتها از دست مىشوند، و نمىتوان بازِشان به چنگ آورد!
و به نسیمى اشارت رفت، که در حال مىوزید، و با خود شمیم خوش گلها را داشت،
و گفت: نسیم عمر مىوزد، و فرصتها را به غارت مىبرد، و مگر مىتوان بازشان یافت.
هرچهرفتازکف،بهدستآوردن آن مشکل است ----- چون کند گرد آورى گل، بوى غارت برده را؟ -----

خواب آلوده

مىآمد،
و سوارش کودکى، اما به خواب!
و مىرفت، هر کجا که بخواهد!
پدرم گفت: دلى که غافل باشد، و نه در یاد خداوند، او هم خوابیدهاى است، و مىرود به همانجا که مَرکب تن خواهد.
دل چو غافل شد زحق، فرمان پذیر تن شود ----- مىبرد هر جا که خواهد اسب، خواب آلوده را -----

خاکسارى

از عمر، به خزانش رسیده بود،
و همه چیزش را از دست دادهبود;
و بسانِ ماه، که در روزهاى آخرینِ ماه، از دست داده باشد، آنچه را از نور، که به عاریت از خورشید ستانده است،
و کهولت، نیز به زمینش نشانیده بود،
گلایهوار پدرم را گفت: هیچم توان نیست، و کارى نمىتوانم کرد، و از پا فتادهام!
پدرم او را گفت: خوشا به احوالت، که بیمِ از پا فِتادن را ندارى!
و مرا گفت: خاکسارى و تواضع همین ثمر را دارد!
عشرت روى زمین در خاکسارى بسته است ----- بیم افتادن نمىباشد ز پا افتاده را

گذار سیل

پدرم او را گفت: از اینکه مىبینم به جان یک یکِ موهاى سپید خود افتادهاى، و آنهمه را سیاه مىکنى، چنین مىانگارم که امروز کسى را نیافتهاى، تا که آن را سیاه کنى!
و او به تبسم گفت: عمارتِ تن نیز به تعمیر حاجتمند است!
و پدرم گفت: به شرط آنکه در گذار سیل نباشد.
و همینطور که با دستش به شانهاش مىزد، گفت: موى سفید، گرده صبح قیامت است.
تعمیر خانهاى که بود در گذار سیل ----- اى خانمان خراب براى چه مىکنى؟

آتشپاره

آن کسان که فروتن باشند،
و تواضع را، و خاکسارى را، پیشه خویش دارند، زندهاند، و پُر فروغ، و نمىمیرند، و نه تاریک مىشوند.
و این را در حالى مىگفت، که با چُوبَکى، خاکسترها را به کنار مىزد،
و مىدیدم که زغالها آتشند، و روشن، و چه گرم!
گر دل خود زنده خواهى خاکسارى پیشه کن ----- به ز خاکستر لباسى نیست آتشپاره را

جوانان و تحصیل علم و دانش

جوانان و تحصیل علم و دانش

  جوانان عزیز! یکى از چیزهایى که مى تواند براى پیشرفت کارهاى انسان در زندگى نقش بسزایى را ایفاء کند فراگیرى ( علم و دانش) است. معناى علم و دانش چیست؟

علم و ایمان دو بالى هستند براى سیر صعودى انسانها و شکوفا نمودن وجود انسان براى رسیدن به کمال. چرا یادگیرى علم و دانش براى همگان ضرورى است؟

حضرت على(علیه السلام) مى فرماید: «بى سوادى مایه و ریشه هر شرّى است». اولین آیه اى که بر پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) نازل شد جمله (إقرا) یعنى (بخوان) بود حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) گاهى که در جنگها اسیر مى گرفتند مى فرمودند: (اگر هر اسیرى ده مسلمان را تعلیم دهد آزاد است). این نشان دهنده اهمیّت علم و دانش است.

براى یاد گرفتن زمان و مکان مطرح نیست، از گهواره تا گور و از شرق تا غرب. پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) وارد مسجد شدند، گروهى را دیدند که مشغول عبادت هستند و گروه دیگرى را دیدند که مشغول گفتگوى علمى هستند. حضرت هر دو را پسندیدند ولى خودشان در کنار گروهى قرار گرفتند که گفتگوى علمى داشتند. به افرادى که روز قیامت از خلافکارى خود عذرخواهى کرده و مى گویند: خداوندا! ما نمى دانستیم. گفته مى شود چرا یاد نگرفتید؟

احترام معلم بر شاگرد لازم است. معلم پدر علمى انسان است. شاگردان امام صادق(علیه السلام) به امام مى گفتند: خداوند جان ما را قربان شما کند. ما باید نسبت به معلم خود علاقه شدیدى داشته باشیم که او چشم ما را به کتاب باز و دست ما را به قلم آشنا نمود.

دنیاى امروز دنیاى علم است. دلیل حکومت کفّار بر مسلمانان قدرت علمى آنهاست. همین که آنها هواپیما و ماشین و تراکتور ساختند و ما نساختیم آنها بر ما مسلط مى شوند. قرآن مى فرماید: نباید کفار بر مسلمانان مسلط شوند. در قرآن و روایات تحصیل علم بسیار سفارش شده است. مادرى که سواد ندارد، فرزندش زودتر مریض و دیرتر خوب مى شود.

کشاورزى که سواد ندارد، نمى تواند درست از تراکتور استفاده کند، انسان بى سواد همیشه در جامعه خود را ضعیف مى داند. در انتخابات چون نمى تواند نام نماینده خود را بنویسد، گاهى ممکن است کلاه سرش برود و نام دیگرى را به جاى شخص مورد دلخواه خود نوشته و به صندوق بیندازند. درصدى از فرزندان که در تحصیل نامؤفقّ مى باشند، از خانواده هایى هستند که پدر و مادرشان سواد ندارند. کسى که سواد داشته باشد بهتر و بیشتر مى تواند از آب و خ اک استفاده کند. به هر حال اکنون که به فرمان امام(رحمه الله) کلاسهاى نهضت سوادآموزى در اختیار ما قرار گرفته است، آنهائى که بى سواد هستند مى توانند با شرکت در این کلاسها باسواد شوندجوانان و نوجوانان عزیز باید این نکته را بدانند اگر جوانى باسواد و همیشه سرگرم تحصیل باشد مى بینیم کمتر یا اصلاً دنبال کارهاى خلاف و نامشروع نمى رود چرا؟ چون علم و دانش و آگاهى مانع آن مى شود و انسان را نسبت به عاقبت آن کار آگاه مى کند و این باعث مى شود که انسان جوان در زندگى پاک سرشت بماند پس بشتابیم بسوى دو بال علم و ایمان، تا در دنیا و آخرت رستگار شویم.